باد
گل گره زده و رنگین کمان نیز آن را تایید می کند.
پایان انتظار
روی تابلو نوشته بود به گلها دست نزنید اما باد بی سواد بود.
می وزید . این طرف و آن طرف می رفت . بی آنکه بداند گل در گوشه ای آرام و بی صدا در تنهایی خود
غصه می خورد
و این وزش او را ناراحت تر می کند.باد سکوت فضا را در هم می شکست و گمان می کرد
شاید دست نوازشش گل را آرام کند.
گل تنها بود و تنهای اش ابر را نیز به گریه در آورده بود.دیگر خورشید نبود تا به انتظار شکفتنش باشد.
گویی چیزی گم کرده بود.زیبایی و رشدش را مدیون گم کرده ای بود که روزها برای شکفتنش به انتظار نشسته بود
اما حال که گل شکفته دیگر…
اما باد صبر نیاموخته تا ساعت ها و روز ها به انتظار شکفتن گل بماند.
باد همیشه وزیده این طرف و آن طرف رفته چشم به راه بودن رانیاموخته تا اشک ریختن را تجربه کند و
درد فراغ بیاموزد.
باد با نفس های زندگی جریان داشته
شبنم غریبه ای بود برای باد اما این شبنم رازی در دل داشت. رازی که باد را به لرزش در آورد
و طوفان سهمگینی به راه انداخت و به گریه ابرشدت داد. انگار چیزی قلب باد را نشانه رفته بود
که این طور او رابه خود می لرزاند.
باد با بی پروایی خود به قلب هستی نفوذ می کرداما سرانجام
در بربر راز شبنمی که از گل می چکید تسلیم شدو سکوت دوباره همه جا را فراگرفت.
باد آرام گرفته و ابر نیز دیگر نمی گرید. انگار دست تقدیر زندگی خورشید با عظمت را به هستی شکفتن