دیدار
حسن عراقی گوید:سالها پیش در شهر دمشق پایتخت کشور سوریه زندگی می کردم. کارم عبا بافی بود و از این طریق امرار معاش می کردم. سن زیادی نداشتم . جوانی بود و غفلت و دوستانی که در ساعات فراغت با آنان سرگرم تفریح می شدم و به لهو و لعب می پرداختم. ما از گناه پروایی نداشتیم . و فکر و ذکرمان خوشگذرانی و هوسرانی بود.
آن روز , جمعه بود و من به شیوه ی همیشگی با دوستان هم فکرم گرد آمدیم و دسته جمعی مشغول لهو و لعب شدیم.میل به میگساری و عیاشی در ما تمامی نداشت. ناگهان در اوج خوشی و غفلت , احساس غریبی بر وجودم مستولی شد. گویی از خواب سنگین بیدار شده بودم. برخویشتن نهیب زدم: تو برای این سرگرمی ها و هوسبازی ها آفریده نشده ای؟
همان جا خداوند قلبم را تکان داد , مرا متنبه ساخت و پلیدی گناه و زشتی اتلاف عمر و بیهودگی و بی بند و باری را برایم آشکار نمود و از تیرگی باطن نجاتم داد.
در پی این دگرگونی روحی و تحول فکری بی درنگ برخاستم, پیاله شراب و بزم عیش و بساط گناه را ترک کردم و از رفقا و جمعشان گریختم.
هر چه رفقای هم پیاله ام دنبالم دویدند اعتنایی نکردم تا مأیوس شدند و از من دل بریدند. جمعه بود و روز عبادت, وقت توبه بود و هنگام ندامت. تصمیم گرفتم به مسجد بروم و انقلاب درونی را با حال وهوای معنوی خانه خدا در آمیزم.
وقتی وارد مسجد شدم , دیدم شخصی در کرسی خطابه قرار گرفته و برای مردم سخنرانی می کند . قدری جلو تر رفتم و به سخنانش گوش دادم, او در باره ی حضرت مهدی (ع) صحبت می کردو زمان ظهورش را شرح می داد
خوب که متوجه مطالب خطیب شدم , به آنچه در باره حضرت مهدی(ع)میگفت جان سپردم و به گفته هایش دل دادم.
حالت عجیبی به من دست داد.احساس کردم امام را خیلی دوست دارم. یکباره مهرش در جانم ریخت و قلبم سرشار از محبت او شد.
آن روز گذشت در پی آن سیر نفسانی و تحول روحی لهو و لعب را ترک کردم , دست از گناه شستم , گرد معصیت از صفحه ی دل زدودم و آرامش خاطر یافتم.
اما سوز دیگری در درونم بر پا گردید چیزی که وجودم را تسخیر کرد و بسان شعله ای فروزنده جانم را مشتعل ساخت. آن سوز , سوز محبت بود و آن شعله, آتش عشق به وصال محبوب.
مهر امام و عشق دیدار او و امید لقای آن مهر تابان , در ژرفای قلبم موج میزد.روز به روز علاقه و اشتیاقم بیشتر می شد و چنان شیفته وصال دلدار گردیدم که در تمام سجده هایم او را طلب می کردم .
یک سال گذشت. در طول این دوازده ماه از یاد محبوبم غافل نماندم. همواره در پی او می گشتم و اشک فراق می ریختم. در خلال دعاها و عبادتهایم توفیق دیدار او را از خدا می خواستم و هر بار در سجود به درگاه خدا می نالیدم و با تمام وجود تشرف به خدمت حضرت را مسئلت می نمودم.
روز ها و شبها بدین منوال سپری شد تا آنکه یک شب در مسجد جامع دمشق, نماز مغرب را به جا آوردم و سپس مشغول نماز مستحبی شدم . بعد از فر اق به حال خود نشسته بودم که ناگهان احساس کردم دستی روی شانه ام قرار گرفت.تکانی خوردم و صورتم را بر گرداندم,آقایی را دیدم در پشت سرم نشسته و دستش را بر شانه ام نهاده بی مقدمه به من فرمود:((فرزندم, خدا دعایت را اجابت نمود, چه می خواهی؟))
برگشتم و لحظه ای به او خیره شدم, عمامه ای همانند عمامه ی مردم غیر عرب و جامه ای گشاد و بلند از پشم شتر به روی لباسهایش در بر داشت.پرسیدم: شما کیستید؟
با لحن ملایم و آهنگ دلپذیری فرمود: ((من مهدی(ع) هستم.))
بی درنگ دست آن حضرت را بوسیدم و گفتم: همراه من به خانه ام تشریف بیاورید و منت نهاده با قدوم مبارکتان سرای مرا منور سازید.
آقا در نهایت بزرگواری دعوت مرا پذیرفتند.وقتی حضرت درون خانه تشریف آوردند , دستور دادند جایی را برایم اختصاص بده که تنها باشم و هیچ کس غیر از خودت بدان راه نیابد. من اتاقی را مخصوص آقا قرار دادم و خود نیز گوش به فرمانش کمر خدمت بستم تا هرچه فرماید انجام دهم.
حضرت بقیةالله ــ علیه السلام ــ یک هفته در خانه ام ماندند و به تعلیم من بذل عنایت فرمودند. در مدت این هفت شب و هفت روز اذکار و اورادی به من آموختند و فرمودند:(( دعای خود را به تو یاد می دهم که هر روز بخوانی و ان شاءالله بدان مداومت نمایی.)) آنگاه چنین توصیه کردند:(( یک روز را روزه بگیر و یک روز را افطار کن , هر شب پانصد رکعت نماز می خوانی و به بستر استراحت نمی روی مگر خواب بر تو غلبه کند.))
من با شوق فر اوان برنامه حضرت را پذیرفتم و به انجام آن پرداختم .هر شب پشت سر امام می ایستادم و پانصد رکعت نماز به جا می آوردم ,هرگز عبادت را ترک نمی کردم مگر وقتی بی اختیار خوابم می برد.
سرانجام پس از یک هفته اراده ی رفتن نمودند و به من فرمودند:((حسن از حالا به بعد با هیچ کس رفاقت مکن زیرا آنچه آموختی برای رستگاری و برنامه زندگی ات کافی است و دیگر احتیاجی به دیگری نداری هر مطلب و سخنی نزد هر کس که باشد , از آنچه در محضر ما بدست آوردی پایین تر است و از حقایق و معارفی که از ما به تو رسیده , کمتر است, بدین خاطر زیر بار منت هیچ کس نرو و از احدی راه مجو که فایده ای ندارد و به حالت سودی نبخشد.))
آنگاه حضرت از منزل بیرون رفتند و نگاه من بدرقه راهشان بود تا از نظرم نا پدید شدند.
(( از کتاب النجم الثاقب نوشته ی مرحوم نوری طبرسی))
به نظر شما اگه امام به ما منتظر ها یه برنامه عملی مثل این رو بدهند ما می پذیریم ؟ یا بعد چند روز با بهانه جویی رد می کنیم!یا مثل خوارج ( خدا نکرده ) منکر آقا می شیم و ساز مخالف می زنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ان شاءالله ما همگی جزء عاملین به دستورات ایشان باشیم یعنی مرد روز های سخت!!!!!!!!!!!!!!!